کسرا  کسرا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

کسرا یعنی شاه خوب

دوران کرونا و خانه نشینی

تولد با تم باب اسفنجی

کسرا  شخصیت کارتونی باب اسفنجی را خیلی دوست داره و زمان پخش این کارتون را لحظه شماری میکنه و توپ و تانگ هم نمیتونه اونو از این کارتون جدا کنه و تمامی شخصیت های این کارتون واسش جالبه اونقدر که دختر خاله ها و پسر خاله هاش به کسرا میگن آقای باب اسفنجی دیروز مانا جون و مریم جون و مسعود جون به خونه ما اومدند و یکبار دیگه کسرا هیجان زده و قافلگیر شد. چون اونها بعد از نگه داشتن کسرا تو اتاقش و دیدن کارتون فرصت کردند تا کیکش را تزئین کنند و بادکنکها را نصب کنند. بعد از اتمام کار کسرا از اتاق بیرون اومد و از دیدن تزئینات و کیک خیلی خوشحال شد     من هم لباس باب اسفنجی را تنش کردم تا با کیکیش ست بش...
28 بهمن 1392

تولد کسرا

تولد امسال کسرا تو فال افتاد چون هم زمانیش با ٢٨ صفر بود و بعد از اونهم خاله فاطمه خاله پدری کسرا فوت کردند و ما نتونستیم واسش تولد بگیریم. خلاصه این طلسم توسط مریم جون شکست و ما خونه مریم جون واسه کسرا تولد گرفتیم. روز ٢٢ بهمن روز تولد مریم جون بود.مریم جون واسه تولدش ما را دعوت کرد و از من خواست تا تولد کسرا هم تو خونه خودش برگزار کنه و خیلی شب خوبی بود چون هم ما اونروز سر کار نبودیم و هم تعداد مهمونها زیاد بود و واقعا به کسرا خوش گذشت. خلاصه اونشب کسرا خیلی بهش خوش گذشت موقع شامش گذشته بود و با اینکه سر ش به بازی گرم بود ولی گرسنش بود و وقتی فهمید موقع شام شده خی...
27 بهمن 1392

ذهنیت های کسرا در باره خداوند

مدتی بود که کسرا خیلی وابسته  پرشن تون شده بود و تمامی کارتون های این کانال را  میدید،بعضی ازکارتونهای این کانال در کسرا ایجاد استرس میکرد بطوریکه ناخنهاش را  میجوید یا شب ها موقع خواب اظهار ترس و ناراحتی میکرد و میگفت مامان من هیولا میبینم و با ترس میخوابید. اولین کارم این بود که کانال را قطع کردم و شبها موقع خوابیدن بهش یاد دادم  اگه بسم الله الرحمن الرحیم بگه خدا جون تا صبح مواضبشه و اجازه نمیده کسی اذیتش کنه اونهم حرفمو گوش کرد و شبها با خیال راحتر میخوابید .هر روز سوالاتی که  ذهنش را مشغول کرده بود را ازمن میپرسید ،مثلا میگفت چرا من خدا جونو نمیبینم میگ...
15 بهمن 1392

شعری برای پسر عزیزم

از وقتی که تو شاعر چشمهایم شده ای دنیا را دیوان شعر می بینم... از قندان حرف هایت که بگذریم ، عسل چشم هایت بدجور شیرین زبانی می کند... حتی نمک نگاهت می شود شهد و نوش جان دلم می شود ! تو مثل ماه سکوتت هم هزار حرف شیرین دارد و من با این حرف ها انقدر حواس پرت شده ام ، که هی زمین می خورم و سرم به این سنگ های نشسته در راهم می خورد ! هرچند خیالی نیست من این سر به سنگ خوردن ها را عجیب دوست دارم ! می بینی؟...دارم هنوز هم از همان هذیان های قدیمی می گویم راستی دستی به موهای خورشید بکش شاید دست از سر این آفتابگردان های خواب آلود بردارد ! دنیا را جور دیگری با تو می بین...
9 بهمن 1392
1